​من وقتی د یدم که همکلاسی ام ایوان شرور شده با ترس و لرز و استرس گفتم تیکی دختر کفشدوزکی آماده . ولی وقتی فهمیدم تنها شدم و تیکی رفته خیلی ترسیدم اما ترس فایده ای نداشت و من باید میرفتم. ​​ ​​​رفتم و بالای پشت بام ایستادم یویو رو پرت کردم که ببینم تا کجا میر اما دیدم اون داره من رو .

امروز میخوام با مامان بزرگم حرف بزنم اسمش منصوره میرباقری 72 ساله خیلی مهربانه با بچه ها رفتار خوبی داره . اون همسرش رو پنج فروردین سال 1398 از دست داد. بریم برای گوش دادن داستان به نام خدا اول صبح بود برف کمی می آمد به همراه خواهر 6 ساله و برادر 9 ساله ام با سرویس به مدرسه رفتیم . آن موقع مدرسمون هم دبیرستان داشت هم دبستان برای همین با هم یک مدرسه میرفتیم.ولی کلاسمان جدا بود چون من کلاس هشتم بودم و یکی از آنها کلاس سوم و دیگری کلاس اول بود . وقتی به مدرسه رسیدیم متوجه شدیم برف شدید تر شده به همین دلیل مدرسه تعطیل شد. من هاج و واج مانده بودم . ولی بعد از مدتی فکرکردن به این نتیجه رسیدم بچه ها رو خودم تنهایی به خانه ببرم . یک تاکسی گرفتم .


آن روز برف تندی میبارید در یخچال را  باز کردم بازم چیز برگر واااای همین لحظه صدای چش تیله ای بلند میشود سلام میگم بیا امروز هم باهم بریم تو رویای آبنباتی میای؟ 

چش تیله ای خواهرمه اگر دوست داری تو هم با ما بیای توی رویای آبنباتی و باهم خل بازی درآوریم فردا همین موقع بیا تو وبلاگ خداحافظ یا شاید هم بهتره  بگم بای


سلام من تام گیتس هستم . اگر شما خواهر بد اخلاق من دلیا هستید ،یا آقای فولر چشم ورقلمیده هستید این کتاب را نخوانید . من اسم پدر بزرگ و مادر بزرگم را گذاشته ام آفتاب های لب بوم . من دوست صمیمی ای به نام درک فینگل دارم . به کسی نگید ولی بابای من خیلی بد لباسه . بابای درک هم خیلی گیره . درک یک سگ به نام خروس دارد . معلم من آقای فولر است . من یک هم کلاسی خیلی خوب دارم به نام واااای امی . اون فوق العاده است یه دختر خیلی زیبا .
خانواده ام از شهرستان آمدند خانه ما. من با همبازی هایم بازی می کردم و به همان خیلی خوش میگذشت. بعد هم ما باهم به شمال رفتیم . ما در آنجا یک عالمه جوجه کباب خوشمزه خوردیم . به به چه شود . خیلی خوش گذشت . اون سفر خیییییییییبیییییییییلی سفر خوبی بود . و واقعا به ما خیلی خوش گذش
فصل اول یک پیام قدیمی سفر به مرکز زمین یک ایده غیر ممکن است اما این همان جایی است که ما رفتیم ماجراجویی ما در ماه می سال ۱۸۶۳ در هامبورگ آلمان شروع شد جایی که من با عمویم پروفسور اتو لیدن براک معروف زندگی می کردند. شرایط یک روز وقتی من روی کلکسیون سنگ و مواد معدنی عمویم در منزل کار می‌کردم او با عجله وارد اتاق شد کتاب کهن های دستش بود که از کتابی قدیمی ه بود گفت آکسل نگاه کن من یک کتاب قدیمی درباره تاریخچه ایسلند پیدا کردم که خیلی جالب است.
روزی روزگاری مردی داشت از کوچه ای رد که دو پسر بچه نظر او را جلب کردند یکی از پسرها که خیلی تپل و خوش برورو و سفید پوست بود یک پسر دیگر که سیاه و کمی لاغر بود میگفت تو نمی توانی داخل بازی ما شوی چون تو لاغر و سیاه و زشتی و ما آدم های زشت را راه نمی دهیم . پسری که کمی سیاه رنگ بود با گریه گفت بازی شما بیایند که یکی از افراد بازی شما آمد و به من گفت فوتبال تو خوب است بیا داخل بازی ما تا ما بتوانیم بهتر بازی کنیم وگرنه من اصلاً قصد به بازی شما آمدن را نداشتم.
پارسال به سفر خانوادگی رفتیم که به من خیلی خوش گذشت. آنجایی که ما رفتیم ترکیه بود. من و دخترخاله ام و برادرم خیلی زیاد با همدیگر بازی کرده‌ایم. در ترکیه سوار کشتی شدیم و من در آنجا صدفهای زنده پیدا کردم. من آن را به هتل بردم ‌ آن صدف ها چشم های بسیار بامزه‌ای داشتند. من اسم آن ها را نی نی و بینی گذاشتم. بعد من و دخترخالم سوار سرسره آبی شدیم سرسره های آبی حسی مانند هیجان به ما می دادند. خلاصه آن سفر ده نفره برای من و دخترخاله ام لیندا و برادرم اشیا و
۲۴ خرداد پارسال مامان و بابام برام تولد خانوادگی گرفتن . اما گفتن که برات ۲۳ میگیریم. عموم و خانواده ، خالم و خانواده و روژین بهترین دوستم که به نظر من جزء خانواده ام هست ما اونا رو دعوت کردیم . اون روز خیلی بهم خوش گذشت و روژین گفت : امشب میخوام پیشت بمونم . منم کلی خوش حال شدم . فردا صبحش بابام برامون صبحونه درست کرد . بعد منو روژین با هم دیگه چادر درست کردیم ( با پتو ) کلی خوش گذشت . بعد مامان های من و روژین کار داشتن با هم رفتن بیرون بابام هم کار داشت
دوستان عزیزم سلام من نزدیک به 1 سال هست که یک وبلاگ دارم که در اون خاطرات و گاهی داستان هایی رو مینویسم. تصمیم گرفتم در تعطیلات تابستان، این وبلاگ رو به یک دفترچه خاطرات بزرگ تبدیل کنم و خاطراتتون رو به نام خودتون در اون ثبت کنم. هدف از این کار به اشتراک گذاشتن خاطرات خوبمون با هم و همچنین فرهنگ مطالعه هست. خوشحال میشم خاطرات خوبتون رو برام بفرستید تا با همه ی دوستان به اشتراک بذارم.
سلام من درین تنکابنی هستم. این مطلب برای دوستانی است که میخواهند در وبلاگ داستان هایشان را به اشتراک بگذارند مثل خانم تارا اگر میخواهید داستان هاتان را در اینجا بگذارید تلفن همراه خودتان را در بخش نظرات ، خصوصی برای من بگذارید تا من شماره ی شما را در واتساپ سیو بکنم و بعد خاطره را از شما بخواهم منتظر کامل کردن دفترچه ی خاطرات کوچکمان هستم . ????????????
سلام بچه ها من هستی ام . یک روز معلممان به ما گفت بچه ها فردا لباس و شال های رنگی بپوشید و به مدرسه بیایید من سوالی در ذهنم به وجود آمد که برای چیزی باید یه همچین کاری را انجام بدهیم و از معلم مان پرسیدم معلم مان گفت بچه ها فردا تولد ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه و آله میباشد. برای همین من وقتی به خانه رسیدم شال رنگی را که بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار زیبا بود در کیفم گذاشتم فردا که به مدرسه رفتم دیدم تمام بچه ها شال ها و
روز سه شنبه بود که داشتم ورزش میکردم که سر بازی وسطی پایم پیچ خورد خیلی خیلی دردم گرفت و معلم ورزش مرا به دفتر بهداشت برد. معلم بهداشت آمد و پایم را معاینه کرد. دوستم که اسمش مانیا مینایی بود، در اتاق بهداشت پیشم ماند . بعد از اینکه پایم دردش کمی آرام گرفت با کمک ما نیا به کلاسمان رفتم بچه ها مدام حال مرا می پرسیدند. زنگ که خورد با کمک دوستانم و راننده سرویس توانستم به خانه بروم دوستان من که اسم آن ها درین و مهیا بود به من زنگ می زدند و حالم را می پرسیدند.
وقتی عاشقانه نوشیدنی ها مخصوصا اسموتی رو دوست داری حتی اگر یک سلبریتی هم باشی نمیتونی از عشقت بهش دست بکشی خب البته من یک سلبریتی نیستم . همه ماجرا از روزی شروع شد که کیم و ست به خونمون اومدن خیلی متعجب بودن انگار که یه اتفاق عجیب افتاده بود. کیم لبخندی زد و گفت ساختمان بسیار گران رو به رو به رفت . کیم لحظه ای سکوت کرد و گفت خانواده ای که آمدن به آنجا خیلی پولدارن. دو خواهر و یک برادر . خواهر کوچک تر عین ما ۱۴ سال دارد .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خبر فوق العاده کنج دنج عیب یاب کابل برق اصفهان09902854311 آموزش رایگان دروس ابتدایی و متوسطه ملودی نت و تبلچر گیتارپرو دانلود آهنگ و فیلم , سریال